پرتال امام خمینی(س): وقتی حضرت امام به تهران، پای درس استادشان آیتالله شاهآبادی میرفتند، ایشان احترام بسیاری از امام میکرد و میگفت که روح الله، روح الله است. شما چه میدانید؟ مثل آقای الهیان که میگفت: «این، رئیس آینده اسلام است و من از حالا باید به او احترام بگذارم». از آن طرف هم یکی از مسائل، شجاعت امام بود که هیچ نمیترسید و این ویژگی عجیبی در ایشان بود که ما را هم نترس بار آورده بود. حتی وقتی که در مازندران، ما را دستگیر کردند و به ساری بردند، ساواکی به من گفت: «بهتر نبود که این آقای خمینی، درسش را ادامه میداد و در سیاست، دخالت نمیکرد؟». او خواست توهین کند، ولی من بیاختیار، مشت بر روی میز کوبیدم و گفتم: اگر شما به آقای خمینی، اهانت بکنید، من به شاه، توهین میکنم!». ما درحالی که قبلاً از یک پاسبان هم میترسیدیم، امام ما را بهگونهای شجاع، تربیت کرد که یادم هست در شوش دانیال، منبر بودم و با آنکه تمام ژاندارمری با اسلحه آمده بودند، همانجا علیه نظام سخنرانی کردم و هر آن، ممکن بود تیری بهسوی منبر، شلیک کنند. این شجاعتی که در طلبهها ایجاد کرد، بسیار عجیب بود. حتی آقای شیخ علی اصغر مروارید -که خدا رحمتش کند- میگفت: «آقای خمینی، شما چون پول نمیدهی، ما شما را دوست داریم». این حالت در هیچ مرجعی دیده نمیشد و موجب شد که خیلیها از امام بر گردند. در تهران هم افرادی میگفتند: امام رفقای خودش را هم نگه نداشت؛ پول به آنها نداد و ... . ولی این خاصیت را امام داشت که هرکس به ایشان نزدیک بود، خودش میتوانست پول به دست بیاورد و از مریدان امام بگیرد و به انقلاب و نهضت، کمک بکند.
جریان دیگری هم که عجیب بود، جریان آقای دکتر محمد صادقی است. در زمانی که همه جا را خفقان گرفته بود، حضرت امام مجلسی گرفته بود که دکتر صادقی به آنجا دعوت شد. دکتر صادقی آمد و با شجاعتی، تمام خفقان را در هم شکست و زمانی که سخن میگفت، ما محظوظ بودیم؛ چون سکوت، همه جا را گرفته بود. بعد از این سخنرانی، ساواکیها آماده بودند که ایشان را دستگیر کنند، ولی امام رفت در ماشین نشست و گفت: بگویید آقای صادقی نزد من بیاید. آقای صادقی را به خانه خودش برد و بعد هم موفق شد فرار بکند. آن زمان، جرأت نمیکردند کسی را از منزل آقای خمینی، دستگیر کنند.
خاطرهای از شهرتگریزی حضرت امام
یکی از ویژگیهای امام این بود که برای آیتالله بروجردی، مراسم فاتحهخوانی نمیگرفت؛ چون هرکس مجلس فاتحه برای ایشان میگرفت، بدینمعنا بود که بعد از آیتالله بروجردی، من مرجع تقلیدم و بهعلت همین برداشت، مراسمی بر گزار نکرد و هرچه آیتالله منتظری و دیگران فشار میآوردند، مقاومت میکرد تا آنکه مجبور شد مراسم فاتحهای گرفت و به آقای «آلطاها» گفت که اصلا نامی از من نبر و نگو این مراسم از طرف چه کسی است. آقای آلطاها نیز به منبر رفت و گفت که بانی مجلس، اجازه نداده نامی از او ببرم، ولی من میدانم که به اسلام، باور دارد. ولی بههرحال، همه متوجه شدند که این جلسه را ایشان بر گزار کرده است.
این ویژگیها را که از حضرت امام میدیدیم، علاقه خاصی به ایشان پیدا میکردیم. ایشان گاهی هم لبخندی میزد که بسیار شیرین بود. فرزندان شیخ عباسعلی اسلامی سبزواری، درحالی که کوچک بودند، همه طلبه شده بودند. زمانی که در منزل آقای مکارم، نشسته بودیم و امام به بازدید آقای مکارم آمده بود، وقتی این بچهطلبه کوچک وارد شد، امام در مقابلش ایستاد و همین امام که برای بچهطلبهها میایستاد، برای ستمگران، صدامها و امثال اینها در عراق، تکان نمیخورد.
یکی از خاطرات خود من این است که یک بار گفتند: رئیس کل ساواک، «پاکروان» -که ما او را «نجسروان» میگفتیم- قصد دارد به خانه امام بیاید. ما هم با آقای جعفری به آنجا رفتیم و ایستادیم تا ببینیم امام چهکار میکند. اینها آمدند و یک عده از ساواکیان قدبلند هم پیرامونشان بودند که وقتی وارد شدند، یک دلهره و وحشت در طلاب، ایجاد کرد، اما امام «کالجبل الراسخ لا تحرکه العواصف و القواصف» در برابر پاکروان، تکان نخورد و او در آنجا نشست و گفت: من یکسری مطالب خصوصی دارم که باید در اندرون، عرض کنم. ایشان فرمود: ما امر خصوصی با اصحابمان نداریم، و هرچه او صحبت کرد، ایشان جوابش را هم نداد و زمانی هم که بلند شد، امام تکان نخورد. من عظمت امام را در مقابل آن ساواک جهنمی که میریختند و میکشتند، به چشم خودم دیدم، درحالی که بسیاری از آقایانی که به منزلشان رفته بودند، در مقابل پاکروان و همراهانش برخاسته بودند و حتی در بیت امام هم اطرافیانی مثل محمدی گیلانی از جا بلند شدند، اما امام تکان نخورد. من عظمت این جمله «نهج البلاغه» را که میفرماید: «عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ»، واقعاً در امام بزرگوار دیدم.
در دوران نهضت و قبل از انتخابات انجمنها، یک عده از دانشجویان آمدند و ما آنها را به حضور امام بردیم. یک دانشجو بود که سخنرانی میکرد و میگفت: از زمانی که نهضت روحانیت، شروع شده، ما در دانشگاه داریم سرفراز، نماز میخوانیم و زمانی که علما نهضت نکرده بودند، ما سرشکسته بودم. این دانشجو میگفت که ما نزد آقای نجفی، گلپایگانی و دیگر مراجع رفتیم. اما وقتی این دانشجو در آغاز سخنش بسم الله را به زبان آورد، امام بهیکباره، نگاهی گیرا به او کرد که:
چشمگیرنده تر از چنگل شاهین قضاست مژهبرگشتهتر از بخت من بیسروپاست دانجو با دیدن نگاه امام، به چنان لکنتی افتاد که هیچیک از کلماتش مشخص نبود. امام میکروفن را از دست او گرفت و فرمود: «به یک معنا ما پنجاه سال است که دانشگاه داریم، اما دانشگاه وابسته و استعماری ...» و تاریخچهای از دانشگاه را بیان کرد که ما فکر نمیکردیم آن را بداند. این هم یک خاطره عجیب بود که امام صحبت کرد.
جریان دیگر هم اعلامیه ششمادهای شاه به مناسبت «اصلاحات اراضی» و مانند آن بود که امام شجاعتی عجیب از خود نشان داد و فرمود: «شاهدوستی یعنی غارتگری؛ شاهدوستی یعنی ضربه زدن به اسلام». خفقان عجیبی بود که آقای خزعلی به من رسید و گفت: من میخواهم به کویت بروم و الحمدلله که ویزای من درست شده است و الا با این سخنرانی، دیگر به ما اجازه نمیدادند به کویت برویم. سید چه غوغایی میکند! شاهدوستی یعنی غارتگری. این اعلامیه امام عجیب بود و حتی درباره «کاپیتولاسیون» سخنرانی کرد و مردم مانند ابر بهار، گریه میکردند. درحالی که آقایان مراجع نمیتوانستند این کلمه را تلفظ کنند، ولی وقتی که امام این کلمه را به کار برد و توضیح داد و فرمود که: «قلبم در فشار است. خوابم کم شده. غذای من کم شده است» اشک بسیار و عجیب از مردم گرفت و حتی حاجآقا مصطفی هم نشسته بود و مانند ابر بهاری گریه میکرد. خانه امام که یک باغ بود، پر از جمعیت بود و امام در آنجا و در آن جمع، سخنرانی کرد.
.
انتهای پیام /*